شاعر شدن حواس مرا از تو پرت کرد…
شاید تو را شبیه خودت صاف و ساده , نه
شاید تو را به شکل همین قالبی که هست
مثل غزل که نه , دو سه ترفند لازم است
تا سوژه تو را به نخ چارپاره بست
قیچی که هست , پاره کنی یا نه دست توست..
خب فرض کن که کسی شاعر تو نیست
اصلا خیال کن که تو دعبل نداشتی
اما به جاش سوژه زیاد است و حرف دل
یعنی عزیز من تو خودت دل نداشتی!؟
جز تو کسی به داد دل من نمی رسد..
در بوی تند ادکلن شهر گم شدم
در بین عطرهای مدرن فرانسوی
از هر مسیر میگذرم گیر می کنم
در شور و حال کوچه در این حسّ معنوی!
دلخور نشو , به صحن تو هم فکر می کنم…
از حسّ و حال پنجره هایت گذر کن و
از داخل ضریح جدا شو بیا جلو
تنها برای دور و برت نیستی عزیز
یکبار هم بیا تو کنار پیاده رو
شاید پیاده رو به هوای تو پاک شد!
هم مُهر هست و هم رُژ لب , گیج میزنم
در حس و حال دخترکانی که ناگزیر
با کیفهای رنگی خود می دوند و باز
در صحن میرسند به صفهای سر به زیر
از لاکهایشان چه وضویی چکیده است!!
اینجا محل آمد و رفت ملائکه است
هی تاب میخوریم میان نوشته ها
شکر خدا هوای حرم پاک مانده است
سیگار, معضلی است برای فرشته ها..
مشکل چه خوب بود اگر دود بود و بس!
دستت درست , آمد و از تو شفا گرفت
مادر بزرگ پیر بدون معالجه
تو منحصر به داخل این صحن نیستی
شرمنده ! پشت پنجره ات مانده ای که چه ؟
در بین کوچه , هرچه بخواهی مریض هست!!
یادش به خیر کاسه طلاهای صحن تو
هی استفاده می شد و مانند قبل بود
امروز هم به لطف لب رنگ رنگ ما
لیوان آب هم شده لب سرخ و لب کبود
مفهوم دست در وسط کاسه مرده است…
بر من ببخش دست خودم نیست , شاعرم
گاهی فقط به سوژه شدن فکر می کنم
با اینکه هست هرچه که تصویر کرده ام
تو برتری از آنچه که من فکر می کنم
(( شاعر شدن حواس مرا از تو پرت کرد))
محسن ناصحی