نه فقط بادِ خزان برگ و برش را سوزاند
زهر از راه رسید و جگرش را سوزاند
دست و پا میزد و ساعات نَفَسگیری داشت
لبِ پُرخون , دلِ صدپاره…چه تقدیری داشت
دیدهی اهل و عیالش ز غمش دریا بود
که دگر موقع پرپر زدن آقا بود
گوشهی بستر خود یادِ گذشته میکرد
چه قَدَر روضه دم ِ رفتنِ او بر پا بود
خانه و دود و در و آتش و دستِ بسته
این همه خاطره ارثِ علی و زهرا بود
اشک میریخت و از غربت حیدر میسوخت
از غم میخ در و پهلوی مادر میسوخت
یاد میکرد از آن لحظه که جان بر لب بود
پا برهنه دلِ شب پشت سر مرکب بود
طاقتش طاق شد و بال و پرش میلرزید
تا که میخورد زمین دشمن او میخندید
لحظه لحظه که دگر وقت جدایی میشد
رنگ و بوی سخنش کرب و بلایی میشد
آه از آن روز که جان از تن خواهر میرفت
سنگها بالزنان سوی برادر میرفت
آسمانها و زمین داشت به هم میپیچید
سمت گودال…یکی دست به خنجر…میرفت
ساعتی بعد که آتش به حرم بر پا شد
همه سرها به روی نیزهی لشکر میرفت
خیمه تاراج شد و هر طرفی دست به دست
بینِ گهوارهی خالی دلِ مادر میرفت
از یتیمان حرم نیز غنیمت بردند
گوشواره که نه…گیسو پِیِ معجر میرفت
نیمه شب با عجله داشت خبر را میبُرد
یک نفر در طَمَعِ جایزه با سر میرفت
علی صالحی