عــزاداریِ ما , پایان ندارد
فراقِ درد و غم امکان ندارد
به ما در عهد ذر گفتند,ای عشق
که دردِ عشق تو درمان ندارد
نفس دادی که با دَم زنده باشیم
به عشق نوحه و دَم زنده باشیم
نـدارد نسبتی با ما کـسی که
بـرایت چشم خون افشان ندارد
فدایش باد , جان های گرامی
کسی که نزد تو کرده غلامی
به جانِ جُوْن که جان آفرین ست
کسی که غیـرِ تو جانان ندارد
خُدارا شُکر از اینکه هر کُجاییم
پُـر از حال و هوای کربلاییم
بدون ذکر تو در سینه ی مــا
هـوای تـازه ای جریان ندارد
ندارد هیـچ خیری بی تو قرآن
نمی سـازد زهیری بی تو قرآن
لب ما تا که با ذکر تو گرم است
هـوای خـواندنِ قرآن ندارد
به جز عشقت تمنّایی نداریم
به جز این آستان جایی نداریم
سـرِ دیوانه های روضـه ی تو
خیال روضه ی رضوان نـدارد
بنوشد قطره ای از اشکِ مارا
جهنّم می شود برداً ســلاما
بنازم قـدرتِ اشکِ غمت را
که سیل آساترین باران ندارد
به رغم سوگوارنت که شادنـد
به روز حشر غمگین ها زیادند
کسی که با غمـت بیگانه باشد
به محشر صورتِ خندان ندارد
به خود گفتم تصوّر کن چنین است
همان که زینت عرش برین است
تنش عـریان نیفتاده به گودال
سری بر نیزه سرگردان ندارد
تصوّر کن که او را خاک کردند
همه بهرش گریبان چاک کردند
تصوّر کن شب (شام غریبان)
سرش جا در تنورِ نـان ندارد
محمّدقاسمی