یا ام البنبن
خانه ای سوت و کور و پیرزنی
خسته افتاده بود در بستر
عرق مرگ روی پیشانی
ونگاهی که مانده بود به در
آسمان دلگرفته از بغضش
شهر در آرزوی لبخندش
دور خود را نگاه کرد و نبود
اثری از چهار فرزندش
نه توانی به دستها مانده ست
نه دگر قوتی به زانویش
درهمین حال ناگهان حس کرد
درکنارش نشسته بانویش
از دلش غصه رفت تا زهرا
سر او را گرفت بر دامن
گفت ام البنین نگاهم کن
این منم مادر حسین وحسن
آمدم تا که اعتراف کنم
به فداکاری تو ،مدیونم
مادر بچه های من بودی
ازوجودت همیشه ممنونم
داغ دیدی و خم شدی اما
مثل من سینه ات ندارد درد
داغ دیدی ولی میان گذر
تازیانه نخوردی از نامرد
به تلافی روزهایی که
دامنت بود جای بغض حسن
تاکه افتاد بر زمین پسرت
سر او بود روی دامن من
پاک کردی سرشک زینب را
دیدم افتاد شعله بر جگرت
یاد آن لحظه پاک میکردم
خاک وخون را زصورت پسرت
تا نباشد به پیش چشم کسی
ساقی سرشکسته عباست
در قیامت شفاعت همه را
میسپارم به دست عباست
مهدی کبیری
عالیه رجبی