شعر مصائب اسارت كوفه

به تمنای نیزه ات

پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره… به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات 

ترسانده است فاطمه کوچک تو را

خون های جاری از قد و بالای نیزه ات


یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک

باقیش گشته قسمت لبهای نیزه ات


بادست خط نیزه و خون گلوی تو

افتاده است هرقدم امضای نیزه ات


لج کرده است تیزی سرنیزه با سرت

چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات


چرخیده است دیده ناپاکشان به ما

این قوم پست بعد تماشای نیزه ات

محمد بیابانی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا