ز خاک پای تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حریمت نوشت قلبم را
به نور معرفت و رحمت و ولایت تو
بنا نهاد چنین خشت خشت قلبم را
ز خاک پای تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حریمت نوشت قلبم را
به نور معرفت و رحمت و ولایت تو
بنا نهاد چنین خشت خشت قلبم را
سرمان گرمِ عطش بود , که باران آمد
ابر رحمت به سر خاک بیابان آمد
کنج این خلوتِ سرمازده میلرزیدیم
که نگاه تو به امداد زمستان آمد
وقتی تماشا می کنم آئینه ها را
اِنگار می بینم کـمالِ کـِبریا را
حس می کنم خورشید را در این حوالی
حس می کنم در این حرم لطفِ خدا را
میل سفر در سر چرا دارم دوباره ؟!!
شوق زیارتنامه را دارم دوباره !
صحنی پر از خلوت شده فکر و خیالم
انگار میل سامرا دارم دوباره
مسیر شهر مدینه ستاره باران بود
و کوچه کوچهی این راه, ریسه بندان بود
مُقَّربان الهی به صف شده بودند
هوای مستی و عاشق شدن نمایان بود
کم گفتن از مقام کریمان درست نیست
غافل شدن زحرمت آنان درست نیست
وقتی که سقف روی سر ما کشیده اند
ماندن به زیر بارش باران درست نیست
خبری آمده که نوبت محشر شده باز
خبری آمده که دوره غم سر شده باز
خبر از معجزه سوره کوثر شده باز
خبری آمده که فاطمه مادر شده باز
جان میدهم فقط و فقط پای سامرا
زاده شدم به شوق تمنّای سامرا
دیگر نیازمند کسی نیستم که من
هستم گدای دست تو آقای سامرا
زمین شدیم ولی آسمانِ ما حسن است
کرانهایم ولی بی کرانِ ماحسن است
گره گره همه اما امانِ ما حسن است
پُر از حسن لبِ ما نوشِ جانِ ما حسن است
آسمان در طلوع یک خورشید
می کند روزهای خود تمدید
این چه نوریست در افق پیدا
این چه نوریست نور عشق و امید
باران کرامت خدا می بارد
نور از نفس فرشته ها می بارد
صد دسته گل محمّدی باز امشب
بر صحن و سرای سامرا می بارد
اشکم دو چشمه بر لب مژگان درست کرد
در خشکسالِ عاطفه باران درست کرد
بشکن دل مرا که شکایت نمی کنم
کار مرا همین دل ویران درست کرد