بدرقه
به رسم بدرقه مادر ,به دستش آب و قرآن بود
عزیز قلب او می رفت ولبهایش چه خندان بود
برو مادر…برو مادر…برو …دست علی یارت
خودم میدانم این وادی برایت مثل زندان بود
جوانش رفت و مادر هم برای او دعا میکرد
دعا هایی که دلگرمی او در بین میدان بود
زیارت رفت و بعد ازآن به سوی دشمنان میرفت
وَ یا حیدر مدد میگفت و هر لحظه رجز خوان بود
میان معرکه چون شیر و..شب کابوس دشمن شد
چنان دریای مواج و عذاب جان آنان بود
به یاد روضه های عمه جان و آن جسارت ها
همیشه اشک او قطره به قطره مثل باران بود
همیشه فکرش این بوده مبادا قبر زینب(س) را..
وَ از تکرار تاریخ و جسارت ها هراسان بود
شهادت آرزوی او, رسید آخر به مقصودش
برای پر کشیدن در دلش شوق فراوان بود
جوان برگشت و بر دوش جوانان وطن جسمش
میان پرچم سبز و سفید و سرخ ایران بود
دوباره لحظه ی آخر …نگاهش میکند مادر
عزیز قلب او میرفت و لبهایش چه خندان بود
احمدجواد نوآبادی