شعر شهادت حضرت رقيه (س)

به امیدی که بیایی سحری در بر من

به امیدی که بیایی سحری در بر من

خاک ویرانه شده سرمه چشم تر من

مدتی میشود از حال لبت بی خبرم

چند وقت است صدایم نزدی دختر من

من همان لاله افروخته خون جگرم

که همین لخته فقط مانده به خاکستر من

شب این شام چه سرمای عجیبی دارد

تب این سوز کجا و بدن لاغر من

دارم از درد مچ دست به خود میپیچم

ظاهراً خرد شده ساقه نیلوفر من

چادرم پاره شد از بسکه کشیدند مرا

لحظه ای وا نشد اما گره از معجر من

موی من دست نخورده است خیالت راحت

معجر سوخته چسبیده به زخم سر من

کاشکی زود بیایی و به دادم برسی

تا که در سینه نمانَد نفس آخر من

مصطفی متولی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا