شعر ولادت امام حسين (ع)

تذکره‌ی کرب و بلا

نور حق می دمد از مشرق سجاده‌ی تو

چه شکوهی ست در این زندگی ساده تو 

می رود از نظرش جنت و ملک و ملکوت

آنکه از روز نخستین شده دلداده‌یتو 

زمزم و کوثر و تسنیم به وجد آمدهاند

از زلالی می و روشنی باده‌ی تو 

هر کسی معجزه‌ی چشم تو را باور کرد

می شود بنده ولی بنده‌ی آزاده‌ی تو 

با کرامات نگاهت دل هر عاشق را

می برد سمت خدا روشنی جاده‌ی تو 

آمدی تا به جهان نور یقین برگردد

نور ایمان و سعادت به زمین برگردد 

مکه با مقدم تو عطر بهاران دارد

دیده‌ی روشن تو رحمت باران دارد 

کعبه بر شانه‌ی لطف تو توکل کرده

با نفس های مسیحایی تو جان دارد 

مثل جدّت تو نهادی حجر الاسود را

ور نه بی مرحمتت قامت لرزان دارد 

هر کسی در دل او نور ولایت جاریست

به کرامات تو و چشم تو ایمان دارد 

از نگاهت همه اعجاز و یقین میبارد

چشمهایت چقدر تازه مسلمان دارد 

آیه آیه کلمات تو همه روشنی اند

خط به خط مصحف تو جلوه‌ی قرآن دارد 

لحظاتت همه از نور خدا لبریزند

مگر این شوق الهی تو پایان دارد 

شب گذشت و سر تو بر روی تربتمانده

در عروجی تو ولی شوق عبادت مانده 

با تو هر لحظه‌ی من بوی خدا میگیرد

عطر اخلاص و مناجات و دعا می گیرد 

بچشان بر دل ما طعم عبودیّت را

سجده هامان به نگاه تو بها میگیرد 

تو ولی نعمت ما و همه عبدت هستیم

رحمت واسعه ات دست مرا می گیرد 

تا بقیعت دل شیدای مرا راهی کن

عشق از گوشه‌ی چشمان تو پا می گیرد 

آنقدر بنده نوازی که دل چون من هم

عاقبت تذکره‌ی کرب و بلا می گیرد 

بانی روضه‌ی اربابی و باران باران

چشمم از محضر تو اذن بکا می گیرد 

از تو بر گردن اسلام چه دِیْنیمانده

با فداکاری تو شور حسینی مانده 

رهبر جان به کف اهل ولایی آقا

مظهر بی بدل صبر و رضایی آقا 

به تو و عزت و ایثار و شکوهتسوگند

علم افراشته‌ی خون خدایی آقا 

بیرق نهضت ارباب به روی دوشت

وارث سرخی خون شهدایی آقا 

خطبه‌ی حیدری ات کاخ ستم را لرزاند

دشمن تو نبرد راه به جایی آقا  

کربلا را که تو به کوفه و شامآوردی

همه دیدند که مصباح هدایی آقا 

مصحف چشم تو از عشق حکایت دارد

راوی غیرت و ایمان و وفایی آقا 

دیده‌ی غرق به خون تو گواهی داده

تو عزادار چهل سال منایی آقا 

اشک هم از غم چشمان تو خون می‌گرید

زائر جان به لب کرب و بلایی آقا 

چشمهای تو از آن ظهر قیامت میخواند

دم بدم در همه جا داشت مصیبت میخواند 

غربت و بی کسی قافله یادت مانده

شام اندوه و شب هلهله یادت مانده 

خار غم چشم تو را باز نشانده درخون

پای زخمی و پر از آبله یادت مانده 

در خرابه تو هم از پای نشستی آخر

قامت خم شده‌ی نافله یادت مانده 

زخم بی مرهم چل روز اسارت آقا

سالها سلسله در سلسله یادت مانده 

سالیانی ست که این داغ شهیدت کرده

تلخی طعنه‌ی صد حرمله یادت مانده 

قاتلت درد و غم و بی کسی عاشوراست

سالیانی ست دل زخمی ات ارباًارباست

 یوسف رحیمی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا