شعر مناجات با خدا

دست خالي

دسَم خالیه مثل اون یخ فروش
که سرمایه ی کاسبیش آب شد
رسیدم به بن بست مثل یه رود
که رفت و گرفتار مرداب شد

گناه هرچی داشتم گرفت از دسَم
یه آهم توی دست و بالم نموند
ینی هر دری رو زدم بسته بود
دیگه جایی واسم تو عالم نموند

چه بندیه بستی به بند دلم؟
که هرجا برم باز میام پیش تو
دیگه هر چی هم شد می مونم پیشت
بهشته برام حتی آتیش تو

صدام می زدی می شنفتم ولی
نه اینکه نخوام، روم نمیشد بیام!
حالا اختیارم تو دست توئه
تو می دونی و این دل روسیام

در خونتون دستمو بند کن
بذار اصلا اینجا برم زیر دین
تو رو جون هرکی که دوسِش داری
بیرونم نکن، جون مولا حسین

حسینی که با حر کنار اومده
زهیرو عوض کرده با یه نگاه
هزاران هزار از منم بدترو
درآورده از توی چنگ گناه

حسینی که اون لحظه‌ی آخرش
که حتی تنفس براش مشکله
یه قاتل رو سینش نشسته ولی
توو فکر نجات همون قاتله

حسینی که توو گودی مقتلم
کسی دستِ خالی نرفت از برِش
یکی سر رو برده یکی پیرهنو
یکی هم رسیده به انگشترش

داود رحیمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا