سبب شد تا بگویم بار دیگر مدح سُلطان را
همین که تازه کردم خاطرات شهر زنجان را … *
به خاطر باز آوردم من این شعر درخشان را
“سگ کویت به دست آرد رگ خواب غزالان را”
“اگر که سرمه ی چشمش کند خاک خراسان را”
تو که در روشنایی چشمه ی آب روان هستی
تو که در بیکران بودن ورایِ آسمان هستی
تو که در اوج غربت یاور بیگانگان هستی
“چنان احساسی و پاک و لطیف و مهربان هستی”
“که شاعر میکند عشق تو لات چاله میدان را”
سحاب رحمتی و ریختی اینجا چنان باران
کهبرکتجاریوساریستدر هر گوشهیایران
خبرها از کرامات تو پیچیده به هر سامان
“غبار خاک پایت را نسیم آورد تا تهران”
“بنا کردند بازار طلای سبزه میدان را”
دمِ درگاه تو نوح و خلیل و خضر دربانند
چو آهو دوستداران تو هستند ای صنم در بند
رعیّتهای تو هستند از این بندگی خُرسند
“تو آن شاهی که برعکس عرب ها با کمی لبخند”
“بدون جنگ و خونریزی گرفتی خاک ایران را”
بنازم در حدیث “سلسله” لحن صریحت را
نشان دادی به نیشابور رُخسار ملیحت را
چو در مشهد پراکندی نفسهای مسیحت را
“به پر بشکافت نیلِ مردم دور ضریحت را”
“خدای طور ! موسی کرده ای انگار دربان را”
مرا از پا در آورده ست این حدّ از زیان دادن
بر این بیخانمان خوب است ای جان آشیان دادن
به ما هم میرسد یک مرتبه صورت نشان دادن
“قسم خوردی که می آیی سه موطن بعد جان دادن”
“دریغ از بخت ! عزراییل هم پس می زند جان را”
اگر از درد آزادم اگر در عین غم شادم
ز ویرانی گذر کردم به لطفت خانه آبادم
کبوتر زاده هستم جلد ایوان گُهرشادم
“اگر گریان به دیوار حرم تکیه نمی دادم”
“کدامین کوه طاقت داشت این حال پریشان را ؟ …”
به دست تو سپردم این دل دردآشنایم را
گرفتم بارها از آب حوض تو شفایم را
ضریحت ضبط کرده در درون خود صدایم را
“گرفته کفشداری جای کفش انگار پایم را”
“به این ترفند پابند توام باقی دوران را”
محمد قاسمی