هرزمان از غیب برگوش درون
هرزمان از غیب برگوش درون
آیدم بانگ الیهِ الرّاجِعونْ
سیر تا عرش خدا,گر بایدت
اقتدا بر شاه بی سر بایدت
هرکه را شوری به سر ازکربلاست
مستحق اَلبَلاءُ لِلْوِلاست
در طریق عشقبازی و جنون
یک وضو باید بسازم من ز خون
ذکر استرجاعم آهنگ من است
سر به روی پیکرم ننگ من است
عاشقان را با تعلّق ها چه کار
سر به تن اینجا نمی آید به کار
آن گروهی کز تعلّق رسته اند
روز اول عهد,با خون بسته اند
از تعلّق, از تعیُّن, رسته ایم
عهد را درعشق, با جان بسته ایم
گر به جان ما را زَنَد مولا محک
لَیتَنا یٰا لَیتَنا کُنّا مَعَک…
حرف در این جایگه بایسته نیست
لاف عشق از چون منی شایسته نیست
أَمْ حَسِبْتُم خواند و شوری آفرید
عشق را معنا ازآن سر شد پدید
عشق آن باشد که عابس وار..مرد
بی زره آیی به میدان نبرد
یا که چون آن عاشق شوریده حال
در نماز عاشقی رفتن ز حال
در حمایت از ولی, روح نماز
تیرباران می شوی و سرفراز
آن سعید,آن پور عبدالله بود
بنده ی آگاه این درگاه بود
قاف تا قاف جهان تا پا گرفت
عشق زین هفتادو دوگل معنا گرفت
وحید دکامین