یوسف ترین قمر
امشب بهانه ها همگی جور می شود
حتی پیاله کاسه ای از نور می شود
وقتی نگاه یار قدم رنجه می کند
چشم تمام صاعقه ها کور می شود
بهر خوش آمدید به پای ادیب عشق
شعر و شعور اهل ادب شور می شود
لعلی که غمزه های نگاهش درست کرد
والله باعث تب انگور می شود
از بس که محو او شده ماه چهارده
پشت نقاب, جلوه ی مستور می شود
بلقیس را بگو که سلیمان ما ببین
آن کس که شاه روبرویش مور می شود
با زلف ذوالفقار زِ قبضه درآمده
دنیا برای خصم علی گور می شود
وقتی دعای فاطمه پشت و پناه اوست
چشم حسود از نظرش دور می شود
امشب جمال محشر کبری جلا گرفت
ذکر اَنَا الحق است که شیپور می شود
یوسف ترین قمر سر بازار آمده
در جلوه ای زِ حیدر کرّار آمده
امشب تمام ﻣﺄذنه ها را اذان بده
آیات روح بخش خدا را نشان بده
سجاده پهن کن که مکبّر به صف شده
قدقامتت نشان زمین و زمان بده
الله اکبر تو مرا مست می کند
جامی بیار و بر دل خسته توان بده
هرکس قنوت دست تو را دید,سجده کرد
قدری سجود سجده کنان را امان بده
امشب به پای منبر تو آسمان نشست
دستی برای عرش الهی تکان بده
بی اذن تو تکلم مدح تو کار کیست؟
در حدِّ چند بیت , سخن را زبان بده
هرچیز هست و نیست مسخّر به نام توست
لطفی کن و دوباره زمان را مکان بده
ته مانده ی غذات نمک گیر می کند
آقا بیا یکی دو سه تا استخوان بده
دستی برای دامنتان جور کرده ام
بالی برای پر به سوی آسمان بده
وقتی زمان خلق دوعالم فرا رسید
ما را خدا به پای رکاب تو آفرید
سر میزنم به سینه ی صحرای انتظار
موجم برای صخره ی دریای انتظار
طی می کنم به شوق تمنای وصل دوست
امروز را به نیّت فردای انتظار
ما را گدای خانه ی آقا نوشته اند
هستیم تا ابد پسِ درهای انتظار
پرونده ی قبولی عرض ارادتم
ﺗﺄیید می شود پیِ امضای انتظار
باید هزار مرتبه شکر خدا کنم
وقتی رسیده ام به بلندای انتظار
این انتظار روزی من را رسانده است
سر می نهم به خاک کف پای انتظار
باید تمام آنچه منم را رها کنم
از خود گذشتگی ست الفبای انتظار
از کودکی قنوت نمازم برای توست
عمرم حلال شد به تمنای انتظار
مُستَشهَدینَ بَینَ یَدَیک تو از ازل
گفتند: اِنَّ ذِکرَکَ أحلی مِنَ العَسَل
ای مستجاب گریه ی چشم انتظارها
ای آشنای غصه ی دل بیقرارها
یوسف ترین جمال فرستاده ی خدا !
ای آخرین نمونه ی پروردگارها
یک عمر را بخاطر یک روز مانده ام
آثار عاشقی ست از این گونه کارها
پای رکاب تو همه سردار می شوند
آماده ام شبیه همین سر به دارها
چشمم به آسمان غروب سه شنبه بود
امّا نیامدی سر قول و قرارها
گوشه نشین مجلس تنهایی توٲم
بانی بزم هرشب گوشه کنارها
قدری برای اشک شما روضه خوان شوم
حاجت گرفته ام زِ همین راه , بارها
از روی نیزه ها سری افتاد روی خاک
کوچکترین ستاره ی نیزه سوارها
وقتی رباب دید, صدا زد: ازاین به بعد
رحمی کنید بر گلوی شیرخوارها
در زیر آفتاب نشست و زِ غم سرود:
ای نیزه! کاش کودک نازم پسر نبود
حمید رمی