شبها فقط , تا صبح بیداری عزیزم
بانوی من , سر درد هم داری عزیزم
ای ساده پوشِ من لباست فرق کرده
هر سُرفه ای یک لاله میکاری عزیزم!
شد خواهش نُه ساله ات , تابوتِ چوبی…
میسازمش از روی ناچاری عزیزم!!
چیزی نمانده از تنت جُز سایه دیگر…
از خانه ام عزم سفر داری عزیزم
آتش گرفتم سوختم , آن لحظه ایی که…
دیدم تو پُشت در گرفتاری عزیزم !!
با تازیانه , بارها در بینِ کوچه …
شد زخمهای پیکرت کاری عزیزم !
دستت شکست و دستِ من را بازکردی
بانوی من خیلی فداکاری عزیزم!
این گریه ی روز و شبت عین جهاد ست
طوفانترین ابری که می باری عزیزم !
وقتی شکایت شد زِ آه و ناله ی تو …
معلوم شد پیروز پیکاری عزیزم
هردَم نگاهم با نگاهت روبرو شد…
گفتی حسین و … گریه و زاری عزیزم!
آه از دمی که میشود در بین گودال
خون از گلوی پاره اش جاری عزیزم
حسین رحمانی