یک شب آمد, زد لگد بر در, فقط گفتم حسن
تازیانه رفت بالاتر, فقط گفتم حسن
آن یهودی ناسزا می گفت امّا آن میان
تا که آمد اسمی از مادر , فقط گفتم حسن
بی حیا, یک بار روی سینه ی من پا گذاشت
ضربه ای هم زد به روی سر, فقط گفتم حسین
روی سینه می نشست و گردنم را می فشرد
مثل بسمل می شدم پرپر, فقط گفتم حسین
تازیانه دور انگشتان من پیچید و بعد
ناگهان افتاد انگشتر, فقط گفتم حسین
از حرم تا قتلگه, پای برهنه می دوید
عمه ام با حال مضطر, داد می زد” مادرم”
تا بیاید؛ شمر ملعون کار خود را کرده بود
پای آن ببریده حنجر داد میزد” مادرم “
امیر عظیمی