تا که بی دست شدی
تا که بی دست شدی اهل شجاعت شده اند
گرگ ها منتظر لحظه ی غارت شده اند
حرمله ها پس از این خاطرشان آسوده ست
خولی و شمر پس از دست تو راحت شده اند
چه عمودی به سرت خورد که شق القمری
هر دو ابروی تو با فاصله قسمت شده اند
چشم پر خون تو سهم من دلخون شده است
علم و دست تو این بین غنیمت شده اند
بروم،با تن بی دست تو دشمن تنهاست
نیزه ها شان همه خونخوار به شدت شده اند
یک دلم پیش تو و آن دل من در حرم است
پیش آنها که محیای اسارت شده اند
چشم و ابروی تو از ضربه بهم ریخته است
پیکر تا شده ات دور و برم ریخته است
تیرها روی هم افتاده به هم چسبیدند
کندنی نیست ز بس بر بدنت پیچیدند
بسکه از ضربه شکسته رخ نورانی تو
جای یک بوسه نمانده ست به پیشانی تو
ساقی من لب تو سوخته از بی آبی
باورم نیست که در محضر من می خوابی
این تو هستی که چنین نقش زمینی پیشم؟
تا به امروز ندیدم بنشینی پیشم
یک نفر با علمت دور و برم می رقصد
یک نفر دست تو بر نیزه ی خود می بندد
فکر بی دستی تو سخت مرا آزرده
بیش از نیزه و شمشیر تنت پا خورده
حسن کردی