پیرمردی و بزرگ همه ی اعصاری
روی جانت اثر کینه ی دشمن داری
بار ها خلوت سجاده ی تان پر پر شد
فرش زیر قدمت سوخت و خاکستر شد
آتش از موی سفیدت نفسی شرم نکرد
از نماز شبتان هیچ کسی شرم نکرد
خانه ای که تپش مدرسه ی ایمان بود
آتش از هر طرفش شعله ی سر گردان بود
کوچه ها نیمه ی شب سوختنت را دیدند
ریسمان ها به دل سوخته ات خندیدند
ریسمان را که کشیدند چنین افتادی
عقب مرکب دشمن به زمین افتادی
در حسینیه ی چشمت حرمی بر پا شد
خانه ات اینه ی غربت عاشورا شد
گرچه عمامه سرت نیست سرت اما هست
حرمتت سوخته شد بال و پرت اما هست
پا برهنه به سر کوچه کشیدند تو را
خوب شد نیمه ی شب بود ندیدند تو را
مادرت بین همین کوچه نفس گیر شده
علی از داغ همین حادثه ها پیر شده
حسن کردی