شعر تخريب بقيع
دل ما هست غصّه دارِ بقیع
دل ما هست غصّه دارِ بقیع
چشم ما هست گریه زارِ بقیع
ما مدینه نرفته یک عُمْر است
بیقراریم ؛ بیقرارِ بقیع
بالهامان شکسته ؛آه ؛چطور ؟
پر بگیریم تا کنارِ بقیع
کاش می شد که سرگذاشت شبی
پای آن چار تا مزارِ بقیع
گرچه دور زمین ولی در اصل
ماه گشته است در مدارِ بقیع
گرچه خاکی ست ؛ شک ندارم عرش
از ازل بوده خاکسارِ بقیع
خوشبحال کسی که صورت او
متبرّک شد از غُبارِ بقیع
بهتر از آفتاب صبحدم است
نزد ما سایه ی حصارِ بقیع
مثل بخت همیشه تیره ی ما
نیل گون است روزگارِ بقیع
حجّه بن الحسن ؛ حضورت را
لمس کردیم در جوارِ بقیع
مثل پائیز سرد و بی رنگ است
تا ظهور شما ؛ بهارِ بقیع
هشتِ شوّال نه تمامی سال
داغداریم داغدارِ بقیع
روز محشر سُرور خواهد داشت
هرکسی بود سوگوارِ بقیع
ارث از اون قبر بی نشون بُرده
این همه غربتی که داره بقیع
شاعــر:محمــد قاسمــی