کنار خیمه ها می زد قدم آرامشی که در دلش طوفانی از غم بود و آنکه غمزدای اشرف اولاد آدم بود.
کنار خیمه ها می زد قدم یادش می آمد روزگار کودکی را, مادرش ام البنین شانه به مویش می کشید و زیر لب می گفت: اولادم فدای بچه های مادر سادات!
کنار خیمه ها می زد قدم با عزت و هیبت مباد آنکه نسیمی بی اجازه رد شود از لابلای خیمه ی ناموس آل الله. ناگاه از میان لشگر کوفه کسی آمد. کسی نه, کمتر از خار و خسی آمد کنار خیمه ها فریاد زد: شمرم! امان نامه برای زاده ی ام البنین دارم… حرم لرزید و عباس از خجالت…
از خجالت…
از خجالت سر به زیر افکنده وقتی می شود یک مرد و از لبهای خشک کودکان شرمنده وقتی می شود باید سکینه هم بیاید با لبی خشکیده با مشکی تهی از آب آری سینه می گیرد و سقا روبروی حضرت ارباب…
-ای آقای من! ای سید و مولای من! اذنم بده چون “ضاق صدری”سینه ام تنگ است و تنها چاره ام با کوفیان جنگ است.
به میدان می رود با چند مشک خالی و اطفال شادند و اما عمه ی سادات چشمانش به قد و قامت عباس( داری می روی پشت و پناه خیمه گاه ما, پناه ما؟!) به میدان می رود جنگی نمایان می کند تا بر شریعه می رسد فوراً کفی از آب می گیرد, نهیبی می زند بر آب ” آقایم حسین تشنه است” حرم تشنه, گل پیغمبرم تشنه, لبان خواهرم تشنه, علی اکبر که عطشان جان سپرد اما علی اصغرم تشنه
به دوشش مشک آب و روبرویش لشگری بی تاب و در انبوه نخلستان کمانداران کمین کردند و خونخواران کمین کردند و با یک ضربه ی شمشیر دست افتاد و دست دیگرش در راه اربابش حسین افتاد و مشکش را به دندان برد و دارد گوشه چشمی سوی خیمه… ای رباب و ای سکینه, ای علی اصغر
دوباره روضه شد چشم اباالفضل و دوباره حرمله… تیر سه شعبه…
چرا در روضه عباس چشمی کاسه ی خون می شود هرسال؟!
چرا در روضه, سر با گرز گلگون شد هر سال؟!
عمود آمد سرش برگشت
از روی فرس بی دست سقا پیکرش برگشت
تنش غارت شد و آنگاه فرم پیکرش برگشت
نمی دانم چه آمد بر سرش ادرک اخایِ حنجرش برگشت
حسین آمد به سمت علقمه, زهرای اطهر مادرش برگشت
امیر عظیمی