خودش تنها خبر از داغ های بیکرانَش داشت
که مانند علی(ع) خنجر میانِ استخوانش داشت
امان از کینهٔ دیرینه! میدانم که پیش از زهر
بلا و خونِ دل٬ در لقمه هایِ خشکِ نانش داشت
به خود از درد می پیچید و لب رو به کبودی رفت
به جای آب٬ زخم ِ زهر وقتی در نهانش داشت
سیاهی رفت چشمانش! چه محکم بر زمین خورد و
به یاد کوچه٬ «وا أُماه» بر آهِ دهانش داشت
دلِ سرداب شد آشوب٬ موج ِ گریه راه انداخت
سحر شد…آرزویِ لحن زیبایِ اذانش داشت
عرق میریخت و از حال رفت و سخت می لرزید
جگر می سوخت از زهری که کامل قصدِ جانش داشت
به مهدی(عج) خیره شد با اشک٬ در بین نفس هایش
فشاری دردمندانه به رویِ بازوانش داشت
اگر چه عسکری؛ اما حسن(ع) بود و دمِ آخر
گمانم ذکر «لا یومَ کَیومَ…» بر زبانش داشت
به یاد ظهر عاشورا٬ به یاد شام و ویرانه
دمِ آخر چه حالِ روضه در اشک روانش داشت
پسر پیش پدر در کربلا…اما به سامرّا٬
پدر پیش پسر جان داد! سر بر زانوانش داشت!
مرضیه عاطفی