سخن عشق
دل من با سر زلف تو منافات نداشت
داستان سخن عشق خرافات نداشت
دل عاصی که زگیسو گله می کرد مدام
این همه ازنظر دوست مکافات نداشت
عشق نیکوست ولی دل ز فراق آزرده ست
باده جز درد خماری خود آفات نداشت
مست چشمان خمار شرر آلوده توام
گرنبودی تو,سخن میل اضافات نداشت
همچو چشمان خمارتوکه خواب آلوده ست
بندبند سخن شعر شراب آلوده ست
گرچه درفن سخن زیر وزبر بسیار است
زلف آشفته مکن چون که خطربسیار است
زیربارغم تو پای قلم می شکند
این قدر جلوه نکن ضعف هنربسیاراست
مست چون می گذری بر سرما دقت کن
ای که برخنجر ابروی تو سر بسیار است
نیست باکی اگر از ما طلب خون داری
چون که بر دیده ما خون جگر بسیار است
گرچه گفتند که لیلاست خودش مجنونت
هست مجنون شدن خلق جهان قانونت
هرچه خورشید زروی تو کند نور طلب
من غمت را کنم از فاصله ی دور طلب
از دل خویش طلب کرد لبم عشق تورا
مثل موسی که کند رب خود از طور طلب
ای سلیمان جهان ننگ نباشد بر تو
باکف پات کنی جان ز کف مور طلب
تا کنی مست تر عشاق خراباتی را
بین مسجد ز پدر کرده ای انگور طلب
نوه ی ساقی کوثر نشود می عجب است
حاصل نخل پس ازشاخه و برگش رطب است
لب خود باز نما شور شکر را دریاب
پسر حضرت خورشید, پدر را دریاب
صبح در راه فتاده ز نفس از عشقت
ای مؤذن مددی وقت سحر را دریاب
(زیرشمشیر غمش رقص کنان باید رفت)
لیک ای نور خدا چشم و نظر را دریاب
خبرآمد که محمد ز حرا می آید
ای علی جان,ز در خیمه خبر را دریاب
چون علی شیر خداوند,یقینان شیر است
این پیمبر که کتابش سپرو شمشیراست
می کنم مدح تو این گونه که بهتر نشود
بعد الله و تو دیگر کسی اکبر نشود
آمدی بعد پیمبر,چو پیمبر گرچه
گفت:کس بعد من ای خلق پیمبر نشود
بس که شمشیر تو زیبا بکشد جا دارد
گر مرا یاد ز رزمایش حیدر نشود
داغت آن گونه دل شاه به درد آورده ست
که به صد نیزه و شمشیر برابر نشود
باخودش برسر نعش تو چنین می فرمود
با صدایی که شده سخت حزین می فرمود
من که صد نکته ی باریکتر از مو بینم
علی ام این سوی خود,اکبر آن سو بینم
علی اکبر من مثل خدا گشت مگر
که به هرسو نگرم جلوه ای از او بینم
شاخه شاخه گل سرخی ز زمین می چینم
قطعه قطعه نفسی را به هیاهو بینم
داستان در و دیوار مگر برپا شد
که در امواج بلا زخم به پهلو بینم
این غریبی تو دستان مرا می بندد
پامکش روی زمین چون که عدومی خندد
محسن قاسمی غریب