پیری شکسته مانده و دستانِ بسته
از هم گسسته مانده و دستانِ بسته
پیری که باشد آبرو دارِ قبیله
از پا نشسته مانده و دستانِ بسته
حرمت نگه دارید آقا دل شکسته ست
پاهای خسته مانده و دستانِ بسته
«مانند جدّش مرتضی در بند کردند»
«این کوچه را با پشت در پیوندکردند»
بردند آقا را ز خانه پا برهنه
مرغی شکسته پر ز لانه پا برهنه
پیشانی اش دارد عَرَق از شدّتِ غم
بردند خیلی وحشیانه پا برهنه
این بی حیاها بدتر از قومِ یهودند
بردند او را بی بهانه پا برهنه
«القصّه که آتش زدند باب العطا را»
«بازم تجّسم کرده اند خیرالنسا را»
تکرار شد تاریخِ غم از جایِ دیگر
پهلو شکسته شد ولی با پایِ دیگر
خاموش شد آتش ولی با اشکِ چشمش
خاموش شد آتش به یک دریایِ دیگر
اینجا فقط هول و هراس و پیرمرد است
آتش نخورده دامنِ زهرای دیگر
«صدیقه ی کبرا ولی آتش ز کین خورد»
«پشتِ درِ کاشانه ای بی بی زمین خورد»
اینجا کسی از دیدگانش آب می ریخت
بر آتش از اشکِ روانش آب می ریخت
با حفظِ جانش،رویِ هُرمِ داغدیده
با قامتِ مثلِ کمانش آب می ریخت
ای کاش می شد حیدر کّرار آنروز
با اشک هایش بر جوانش آب می ریخت
«سوزانده شد صدیقه ی کبرا ز کینه»
«ای وای از تکرار غمها در مدینه»
محسن راحت حق