شعر گودال قتلگاه

امان از دل زینب(س)

تیری که سویِ روی تو پر در می‌آورد
هر بار سر ز جایِ دگر در می‌آورد

بادی وزید و شیهه‌ی اسبی دمِ غروب
از ته‌نشینِ آه، شرر در می‌آورد

شصت و چهار حنجره در بهتِ خیمه‌ها
دادِ مرا نفر به نفر در می‌آورد

شصت و چهار حوریه دنبال ذوالجناح
بی تو سر از کدام گذر در می‌آورد

دیدم نشسته بر سرِ زانو، سه شعبه را
آقای من ز پشتِ کمر در می‌آورد

دیدم تو را ز دور که سرنیزه‌ایی قطور
با زور از گلوی تو سر در می‌آورد

لطمه زدیم و داد زدیم و… ولی سنان
سرنیزه از گلوت مگر در می‌آورد

دلتنگِ اصغرت شده بودی و نعل‌ها
از سینه‌ی تو قبرِ پسر در می‌آورد

این قومِ پست از قِبَلِ غارتِ تنت
هر چه درآورد به ضرر در می‌آورد

دستِ حریصِ این عربِ خیره‌سر مگر
انگشتر تو را به هنر در می‌آورد؟؟

ای بی کفن، ز غارتِ این کهنه پیرهن
این قومِ در به در چِقَدَر در می‌آورد؟؟

آه ای کریمِ گوشه‌ی گودال، لشکری
از پیکرِ تو خرج سفر در می‌آورد

دندانه‌های خنجر هندی ز حنجرت
ضربه به ضربه آه، خبر در می‌آورد

تکه به تکه گوشه‌ی گودال مادرم
از زیرِ سنگ و نیزه جگر در می‌آورد

 ظهیر مومنی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا