صدیقه
در بیــکـرانِ آســمان حرف از رقیّه ست
در جایْ جایِ کهکشان حرف از رقیّه ست
در مجلس کــرّوبیــان حرف از رقیّه ست
بیش از همه در لامکان حرف از رقیّه ست
الفـاظ ما در وصفش از بس کم می آرند
جُـز یـادی از او شعــرها حرفی نـدارنـد
پُر واضح است از نور روشنتر رقیّه ست
ذکـرِ (هُوَ الَمحبُـوب) را مَظهر رقیّه ست
کوچک ترین زهـرایِ پیغـمبر رقیّه ست
گـفتم اگر زینب ترین دختــر رقیّه ست
بر زینـت دوش پیمبر ، زیْب و زِیـْن است
از این چه بالاتر که او بِنتُ الحُسین است؟
او را خطابِ کمتر از (صدّیقه) زشت است
وقتی که مثـل عمّه اش کوثرْسِـرشت است
طـفلی که پیرِ عصمتِ صـدها فرشته ست
هرجا که ذکرِ خِـیر او باشـد بهشـت اسـت
دردانه ای که روی دوشِ مـاه ، جاش است
معراجِ دل ، پرواز در صحن و سراش است
نسبت به عشقش حِسِّ دلها فوقُ العاده ست
در وادی او بنـده گـشـتن ، بی اراده ست
این جمله در ظاهر اگرچه صاف و ساده ست
عُمـری که با او نگـذرد ، بی استفـاده ست
ما عـبد دُنـیاییم ، اگر دنیا رقـیّه ست
پروردگـارِ عـرشِ قـلبِ مـا ، رقیّـه ست
هر جا کــه می گـوید کـسـی (جانم رقـیّه)
من بی خود از خود باز می خوانم،رقیّه
هرچه بفـرمایی تو ، من آنــم رقــیّـه
با اینکه هـیچ از تو نمی دانم رقیـّه
دارم یقین به این که تو مُـشگل گُشـایی
طفل سه ساله نیستی ! دسـت خُـدایی
ای نـازدانه ، نازنـینِ أمّ إسحاق
نازک دلِ نـاز آفـرینِ أمّ إسحاق
ای دل پسند و دلنشینِ أمّ إسحاق
ای مُهر نورت بر جبینِ أمّ إسحاق
او رفته امّا سایه اش بالا سرت هست
وقتی رُباب اینجا بجای مادرت هست
جایی که حتّی رنـگ گنبد هم سپید است
شکّـی ندارم که سـیه بختی بعـید است
هر نااُمـیدی پیش تو غـرقِ اُمـید است
از تو کسی جُز برکت و رحمت ندیده ست
بـگــذار تا کهــفِ اَمـانم را ببینـم
در صحن تو صاحب زمانم را ببینم
در سایه ی نامت ، کرامت زنده باشد
در شـام با تو دین جـدّت زنده باشـد
در شهر تو باید شهـادت زنده باشـد
از خود گذشتی تا امامت زنده باشد
جان دادی و با مرگ محشر آفریدی
چـون جانِ کُـلّ خـاندانت را خریدی
از گوش تو دل کند وقتی گوشواره
بر دامنت دسـت توسّــل زد شــراره
در خاک رفتی با لباس پاره پـاره
با رفتـن تو رفـت از کـف راه چـاره
مقتل بـرای قـافله می خواند زینب
دیدم نشسته نافله می خواند زینب
محمدقاسمی