گرچه چشم زخمی اش از ضرب سیلی تار بود
شام را تا صبحدم در ذکر حق بیدار بود
هیچ وقت از ماجرای ظلم کوچه دم نزد
او دلِ آزرده اش گنجینه ی اسرار بود
استخوان دنده هایش خرد شد در پشت در
زین سبب پهلو به پهلو گشتنش دشوار بود
او که سقف منتش روی سر هر ذره بود
روزهای آخرش منت کشِ دیوار بود
من نمی گویم چه شد اصلا نگویم بهتر است
جای “تازیانه” هم بر پیکرش بسیار بود
بشنوید ای گریه کنها: پشت درب خانه ام
صحبت سوزاندن زهرای من درکار بود
مادر این خانه را یک میخ از اهلش گرفت
رفتن زهرا همه اش تقصیر آن مسمار بود
جعفر ابوالفتحی