عشیره ی خورشید
کاروان عشیره ی خورشید
وارد قتلگاه خون شدهاست
کاروانی که محو درمعبود
وارد ورطه ی جنون شدهاست
همه ی دشت ساکت و آرام
در تماشای منظریزیباست
دست عمّه درون دست علیست
پلّه ی عمه زانویسقّاست
در همین دشت عاشقی میشد
خیمه هاشان یکی یکیبرپا
خیمه ی زینب است پیشحسین
پاسدار حرم شده سقا
گوشه ی خیمه دختریکوچک
روی پای حسین خوابیده
ناگهان می پرد ز خوابخوشش
خواب آشفته ای یقیندیده
گفت بابا که خواب میدیدم
شامیان معجر مرا بردند
گوئیا در پس همین خیمه
عمّه جان تازیانه میخوردند
گوشه ی خیمه ای درآنسوتر
بین گهواره طفلکی خواباست
دخترک خواب دیده که سراو
بر نوک نیزه مثل مهتاباست
از سر اضطراب و تشویشو
بی قرارای یکی یکیزینب
می شمارد دوباره تعداد
مردهای قبیله را امشب
با وجود تمام مردان و
غیرت آسمانی عبّاس
ترسی از جانب سیاهی ها
اندکی هم نمی شوداحساس
از پس یکدگر گذشتایّام
و کنون ظهر روزعاشوراست
آسمان بی قرار و دلتنگاست
در دل اهل این حرمغوغاست
رفته بر روی نیزه هاخورشید
پیش چشمان خیس یکخواهر
دم به دم می رسد بهگوش پدر
صوت کم جان هق هق دختر
دختر فاطمه پریشان است
خیمه ها گَر گرفتهواویلا
دختری که کبود سیلیهاست
روضه می خواند از دلزهرا
وحید محمدی