دسته‌بندی نشده

غلاف

ناگهان در واشد و مسمار پهلو را گرفت
دست شعله بی محابا پای گیسو را گرفت
 
پهلوی زخمی جدا و صورت نیلی جدا
یک غلاف بی مروت جان بانو را گرفت

با همان حالش به مسجد رفت دنبال علی
انتقام دستهای بسته او را گرفت
 
دست نامحرم چنان زد, بند دلها پاره شد
وای از دستی که از چشمان او سو را گرفت

آفتاب خانه حیدر غروبی تلخ داشت
فاطمه از اهل خانه ماهها رو را گرفت
 
در سیاهی مدینه چشم او که تار شد
نیمه یک شب سپیدی آمد و مو را گرفت

دور از چشم علی هر شب که بانو ناله زد
زینب آمد خون روی زخم بازو را گرفت
 
با همان حالش برای قوت قلب علی
پاشد و از دستهای فضه جارو را گرفت

بعد از آن حیدر دگر آن حیدر سابق نشد
موقع برخاستن پهلو و زانو را گرفت

مهدی نظری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا