شعر محرم و صفر

فصل دلبری

دارد تمام میشود این فصل دلبری
ای یار از قصور من ای کاش بگذری

مهمان بی حیای خودت را حلال کن
حالا که سفره جمع شد این شام آخری

از خانه ات نرفته دلم تنگ میشود
آه ای فراق ، آه چه وضع مقدری

ای وای اگر که دوست نبخشیده باشدم
باید چه کرد با غم این خاک بر سری

رفتند مردم و در بازار بسته شد
فریاد میزنم برسد کاش مشتری

من جنس بنجلم ته بازار مانده ام
گفتند این تویی که فقط مانده میخری

حتی اگر محل ندهی صاحب منی
نوکر غلط کند برود جای دیگری

با دیدنم بیا و‌سرت را تکان نده
شرمنده ام از این همه تقصیر نوکری

دست مرا بگیر و ببر وادی السلام
سِیرم بده میان نجف ، سِیر حیدری

گفتم به قبر من بنویسند یا علی
آخر نمیشناسم از این نام بهتری

بابای بچه های زمین خورده یا علی
دست مرا بگیر که راهم بیاوری

با دیدن هلال دلم رفت کربلا
افتاد یاد قد هلالی خواهری

دارد برادری سوی گودال میرود
در پای خیمه میرود از حال خواهری

آن میرود به قتلگه این میرود ز حال
آه از فراق ، آه چه وضع مقدری

رفت و لباس خویش به سرنیزه ها سپرد
عریان تر از حسین ندیدم توانگری

ای کاش ناشیانه نبرّند لااقل
این نازدانه را جلوی چشم مادری

دیگر هلال آب نیاور به قتلگاه
این تشنه‌ی عزیز ندارد دگر سری

*الشمر جالس نفس مادرش گرفت
سر را برید و روبروی خواهرش گرفت*

 وحید عظیم پور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا