شعر مصائب اسارت شامشعر مصائب اسارت كوفه
لب گشودی… علی انگار به منبر رفته
لب گشودی… علی انگار به منبر رفته
خواندن خطبه ات از بسکه به حیدر رفته
چادر سوخته و خاکیتان ارثی بود
حتم دارم به همان چادر مادر رفته
معجرت رفت به بازار حراجی بغل
آن عقیقی که ز انگشت برادر رفته
به درخت و سر دروازه, سرش آویزان
آن شهیدی که سر دوش پیمبر رفته
به همان نیزه که بستند سر سقا را
مانده ام من که چگونه سر اصغر رفته
سر زینب به سلامت سر نوکر به درک
به تو بانو ادب این همه نوکر رفته
اربعین… کرببلا… دست تورا می بوسد
صاحب صبر!گدا حوصله اش سر رفته
علیرضا وفایی