مثنوی مبعث…
جا برایواژه ای نو وا کنید
با نیایشعشق را پیدا کنید
پا بهپای عشقبازی تا کجا ؟!
تا صدایقاریِّ غار حرا
دور ازدنیای خوش رنگ و لعاب
فارغ ازحرص و حریصیُّ و حساب
با نوایعالیِّ مردی عجیب
یا حبیبُیا طبیبُ یا مجیب
عاشقی مکتبندیده در نیاز
آسمان درهایرحمت کرد باز
القرض شیرینشد آن دم داستان
وحی آمدمصطفی إقرأ بخوان
مصطفیمبهوت و مات و شوکـِّه شد
پرسشی حرفامین مکــِّه شد
من کجارفتم کلاس و مکتبی؟!
تا بدانمیا بخوانم مطلبی
مرشد حقگفت : این امر خداست
آنکه علمشکامل و بی انتهاست
باز کنکامت به ذکر ناب حق
بر زبانجاری کن آیات علق
آمدم باحکم عرش داوری
بعد ازاین تو رهبر و پیغمبری
سینه اشگنجینه ی اسرار شد
در مسیرعشق پرچمدار شد
ثبت کردعرش خدا این لحظه را
مصطفیمحمود برگشت از حرا
خانهدار آمد به استقبال او
دید نورتازه ای در حال او
ماجرایدلبر دیرین شنفت
أَشهدیخالصتر از آئینه گفت
بعد ازاین بانو که نه….. پیش از وجود
پیش ازایجاد و دستور سجود
جنگ دینو کفر هر جا در گرفت
پرچم اسلامرا حیدر گرفت
مصطفی بودو علی ُّو نشر نور
صبر وایثار و فداکاری ُّو شور
بذر ایمانبا گذشتش رشد کرد
پشت کفرو شرک و عصیان خُرد کرد
عمر خودوقف هدایت کرد و بس
با خدابود و خدا را هر نفس…..
شکر میکرد و توانش می گذاشت
تا کهایمان را درون سینه کاشت
رحمت عرشخداوند جلی ست
رهبر دیناست و سربازش علیست
روزمبعث روز حق روز خداست
روز دین روز نیایش روز ماست
روز لبــِّیکیبرای بندگی
شاهراه مستقیم زندگی
گفتم ازلبــِّیک و قلبم می زند
نقش رویدوش خاتم می زند
یاد عمررحمه ٌ للعالمین
آن سفارشهایختم المرسلین
کودکی برروی دوش پیر عشق
تا غروبقصِّه ی دلگیر عشق
کارواندلبر ما از وطن
می رودبیرون خدایا وای ِ من
کودکی درمهد و طفلی در بغل
تشنگیُّو روضه ی شهد و عسل
شیعههر روز و شبش تاب و تب است
روز مبعثهم به یاد زینب است
عید ماروز قرار قافله ست
لحظه ایکه انتظار نافله ست
کوچه هایشهر و طاق بی کسی
عمــِّهو دلتنگی ُّو دلواپسی
جمعه هاییکه امید کعبه نیست
چاره ایجز اشک و آه و ندبه نیست
منجیِّاسلام ایزد بازگرد
مهدیِّآل محمــــَّد باز گرد
حسین ایمانی