قدری مِیِ طهور ز ته مانده سبو
بر لب زدم به نیت تر کردن گلو
تا آتش و شراره آن بر دلم نشست
بابى ز عشق وا شد از این دل به سوى او
دیدم صداى هاتفى از غیب مى رسد
أُدخل الی الحرم که شده وقت گفتگو
بالا بزن به عزم تقرب تو آستین
با اشک دیده وقت سحر ساز یک وضو
صورت بمال بر حرم و خاکِ پاى یار
تا از غبار مقدم او یابى آبرو
بر مِنبرى ز تور نشین , وصفِ عشق کن
بی خود ز خویش گشته فقط از على بگو
امشب فقط به سوى حرم سجده جایز است
مستانه رو به روى حرم سجده جایز است
با یک سلامْ دل به هوایت روانه شد
تسبیح اشک پاره شد و دانه دانه شد
بر روى آب عکسِ ضریحى کشیده ام
دریاى گریه هام عجب بى کرانه شد
گشتم دخیل گوشه اى از کَشتى نجات
دیدم که صاحبش پسرى ناز دانه شد
از جانب بهشت نسیمى وزید و بعد
با عطر سیب موى کمندِ تو شانه شد
بر بوسه هاى ممتد مولا ز صورتت
این روزها نبودنِ زهرا بهانه شد
آهسته گفت گریه کنان اَیْنَ فاطمه؟
دردِ نبودنت به دلم جاودانه شد
تو آمدى و دوباره پیمبر ظهور کرد
قنداقه تو کعبه سیّارِ خانه شد
نازم به این جمال و کمال و خصالِ تو
عاشق کُشَ است یک سحرى شرح حالِ تو
مرآتِ کبریاست جمالِ خدائى ات
بَدرُ المُنیرِ عشقْ رُخِ مصطفائى ات
چشم تمام اهل حرم خیره مى شود
بر شکل راه رفتنِ خیر النسائى ات
کردى حقوق حضرت استاد را ادا
نازم به بخشش و کرمِ مجتبائى ات
گم کرده راه بودم و تا خانه کریم
من را کشانده جلوه نارُ القرائى ات
صاحب دعا حسین , مُریدانه تا سحر
دل داده پاى زمزمه ربنائى ات
الگوى هر چه عابد لله مى شود
با این وجود غرق به نور و خدائى ات
بِیْنِ خطوط روی جبینت پُر از خداست
اِبْنُ الحسینْ لیلى لیلاى کربلاست
گیسو به باد مى دهى و دلبرى على
پا در رکاب مى کنى و حیدرى على
ابرو نهان کن از نظر خیره حسود
آئینه دارِ صورت پیغمبرى على
قامت نگو قیامت زهراست قامتت
از بس که قد کشیده اى و محشرى على
گرم طوافِ روى تو آلِ بوتراب
غرق عبادتى و خدا منظرى على
وصف تو این بس است که وقت تجلى ات
شه زاده حرم على اکبرى على
در کربلا تجلّى فتاح خیبرى
همنام شهریارِ عرب حیدرى على
برقِ عرق به روى تو الماسْ اکبرا
ای هم نشین حضرتِ عباسْ اکبرا
از باده تو مستى دلها فراهم است
کارِ دلم چو زلفِ تو پیچیده دَرهَم است
لشگر کشیده ام به هوا خواهى ات على
این قطره اشکها چو سپاهی منظم است
تو وارث تمام اولوالعزم ها شدى
وصف تو امتداد رسولِ معظم است
ترکیبى از حسن و حسین است رُوى تو
ریحانه بهشت بگویم به تو کم است
من نذر کرده ام که بمیرم براى تو
خونین شدن به پاى تو سِرِّ مُحرّم است
هر جا که حرفِ پیرِ جوان مُرده مى شود
تصویر دست و پا زدنِ تو مجسم است
بالای نعشِ تو پدرت پیر شد على
دنبال تکه هاى تنت با قدى خم است
دیدند همچنان بدن پاره پاره ات
فریادهاى یا ولدی , نا منظم است
امروز قدرتى به صدا جمع مى کند
فردا تو را میانِ عبا جمع مى کند
قاسم نعمتی