عزیزم این دم آخر مرا عذاب نده
گُل امید علی را به دست آب نده
سلام های مرا شهر بیجواب گذاشت
تو هم سلام مرا خواستی جواب نده
مرا به غربت خود واگذار کن اما
به بچههای خود این قدر اضطراب نده
شکسته بالوپرت را برای دلخوشیام
درون لانهی آتش گرفته تاب نده
خسوف را چه کسی لای روسری بسته؟!
کبودِصورت خود را چنین حجاب نده
چرا به دخترمان گفتهای که پیش پدر
لباسهای مرا شُستی؛ آفتاب نده
حسین؛ نیمهشب آبی اگر که خواست، بخواب!
شکسته بازویت، او را به زور آب نده
امیر عظیمی