شعر گودال قتلگاه

نفس مطمئنّه

تا اینکه نیزه ای بدنش را به خون کشید
گرگی رسید و پیرهنش را به خون کشید
از یک طرف عمامه و از یک طرف عبا
هر کس به یک طریق تنش را به خون کشید
سر نیزه های کُند, فرو رفته در تنش
اوضاع دست و پا زدنش را به خون کشید
آهسته گفت تشنه ام اما شنید شمر
با چکمه لعنتی دهنش را به خون کشید
با “نفس مطمئنّه” به حالِ عروج بود
نامرد “نفس مطمئنش “را به خونکشید
بر سینه اش نشست و سری ماند و خنجری
قبل از بریدن سرش افتاد خواهری
هانی امیر فرجی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

‫۴ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا