شعر قتلگاه

روی لبم ذکر خدا

ای شعله ها!تا صبح میل پر زدن دارم
پروانه می داند که قصد سوختن دارم

امروز اگر در روضه ها خونِ جگر خوردم
فردا میان سینه ام دُرِّ یمن دارم

گرچه دلم با دیگران در انفصال است
با او ولی در نقطه ی اوج وصال است

اینکه چه شخصی با چه ظرفی … این مهم نیست
هر کس به دنبالش پیِ فضل و کمال است

هیچ انتظاری جز خداوندی نداریم
از آنکه در شانش فقط جل جلال است

از ما چرا ایراد میگیرند مردم
از چشم او گفتیم چون نیکو خصال است

هرگز نمی گرییم, از سختی دنیا
گریه فقط بر زاده ی زهرا(س) حلال است

این گریه آخر می برد ما را به جنت
این آب دیده بهترین روزی سال است

در پیش چشم خواهر خود دست و پا زد
راوی این گفتار در مقتل “هلال” است

از داغ او زینب شده دیگر شبیه
پروانه ای که دم به دم در اشتعال است

یادت میاید بارها با حال زارم
گفتم که ماندن بی تو در دنیا “محال” است؟

هر جا رَوی من هم میایم با تو آنجا
از تو جدا بودن همانند “خیال” است

حالا تو بی من رفته ای زیر سم اسب؟
من هیچ … پاشو مادرت آشفته حال است

با افتخار از مو بلندت کرده انگار
آنچه میان دست خود دارد مدال است

بی سر رها شد از چه جسمت بین گودال
دنیا هزاران سال زیر این سوال است

هر چه لگد خوردم فدا یک تار مویت
من گریه ام از گریه ی طفل سه ساله است

جعفر ابوالفتحی

نفس مطمئنّه

تا اینکه نیزه ای بدنش را به خون کشید
گرگی رسید و پیرهنش را به خون کشید

در دل قتلگاه

دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خون ها بود

علت غوغای گودی

علت غوغای گودی نیزه بود
نیزه ای آمد حسینم را ربود

بوریا

خنجر کشیده اند خدا را رضا کنند

خود را به زور در دلِ گودال جا کنند

اینجا که گود بود چرا خورده ای زمین؟

جایی دگر نبود سرت را جدا کنند؟

انصاف نیست لشگر کوفه کفن شوند

اینها تو را مقابل زینب رها کنند

نه جای نیزه مانده و نه نیزه مانده است

تا زخم دیگری روی آن جسم جا کنند

وقتی به عضو عضو تو رحمی نکرده اند

میخواستی ملاحظه ی خیمه را کنند؟!

وقتی کفن برای تنت فایده نداشت

گفتند بوریا عوضش دست و پا کنند

حامد خاکی

بشناسم

غیر از این خاک بلاکَش , وطنی نیست تو را

جز سنان و نی و خنجر , چمنی نیست تو را

گفتم از خاتم انگشت تو را بشناسم

تو که انگشت نداری , یمنی نیست تو را

تو پس از قتل حسن , گفتی غارت زده ام

حال غارت شده ای , پیرهنی نیست تو را

استخوان های تنت مثل دلت نرم شده

جز من و مادرمان , سینه زنی نیست تو را

بسکه اسب از بدنت رد شده چون خاک شدی

تا رسیدم به تو دیدم , بدنی نیست تو را

بوریا بود بهانه , که بدن جمع شود

ورنه جز خاک بیابان , کفنی نیست تو را

 

سعید خرازی

ضریح پیکر

چگونه از چه طریقی بریده شد سر تو ؟

که اینچنین شده ریشه به ریشه حنجر تو

چگونه از دلش آمد سر از قفا ببرد ؟

کسی که شد سبب گریه های خواهر تو 

گودال

 

بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد

همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد

 

تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی

هزار مرتبه زینب, برابرت افتاد

دکمه بازگشت به بالا