وارث کربلا
منم سر چشمه ی علم الهی
محمد اِبنِ زین العابدینم
من از بابا و مادر هر دو منصوب
به جد خود امیرالمومنینم
غمی دارم که بین سینه ی من
نمیگیرد تمام عمر پایان
قسم خوردم همیشه تشنه باشم
به یاد کشته ی “مذبوح العطشان”
گرفتم درس غم را از پدر من
مصیبت دیده و درد آشنایم
که او یعقوب دشت نینوا بود
و من هم نیز نوح کربلایم
همیشه پابه پایش گریه کردم
میان روضه ها می رفت از حال
به دستش دستمال گریه اش را
خودم دادم قریب بر چهل سال
خودم بودم کنار عمه زینب
شرف را بین خاک و خون کشیدن
“خودم دیدم ز بالای بلندی
عزیز مصطفی را سر بریدن”
خودم دیدم چگونه گشت کوچک
به زیر دست و پا بابا بزرگم
تمام زخم هایی که به او خورد
خودم با اشک دیده می شمردم
لگد می خورد وقتی به دهانش
به روی لب فقط ذکر خدا داشت
سپاه نیزه دار از روی کینه
به باغ پیکر او نیزه می کاشت
سفر کردم کنار عمه هایم
چهل منزل پیاده کوفه تا شام
سر من هم شکسته چند باری
ز دست سنگ زن ها از روی بام
همه را بر طنابی بسته بودند
یکی تا که زمین میخورد هربار
همه با هم می افتادیم آن وقت
به ما میزد سنان و زجر بسیار
شده کابوس من هر شب خرابه
نیامد بند عمه گریه هایش
فقط میخواست بابا را ببیند
سر آوردند جای آن برایش
نشد غسل و کفن جسم کبودش
در آخر مثل بابای غریبش
سه ساله بود اما جای صد سال
غم و درد و مصیبت شد نصیبش
محمد داوری