شعر شهادت حضرت زهرا (س)

وقتی سرت

 وقتی سرترا روی بالش می گذاری

آن قدر می ترسم که دیگر بر نداری

تو آفتاب روشنی در خانه ی ما

تو آفتاب روشنی هر چند تاری

فردا کنار سفره با هم می نشینیم

امروز را مادر اگر طاقت بیاری

تو آن چنان فرقی نکردی غیر از این که

آیینه بودی و شدی آیینه کاری

آلاله می کاری و باران می رسانی

چه بستر پر لاله ای؟ چه کشت و کاری

آن قدر تمرین می کنی با دست هایت

تا شانه را یک مرتبه بالا بیاری

بگذار گیسویم به حال خویش باشد

اصلاً بیا و فرض کن دختر نداری

علی اکبر لطیفیان

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا