با دلی خون,میگذارم روی پاهایم سرت را
تا بگیرم در بغل این لحظه های آخرت را…
گرچه نیزه جوشنت را برده از جانت غنیمت…
در عوض اما به من, پس داده جسم پرت پرت را
تا تو بودی من به فکر خیمه گاه خود نبودم
بعد تو دست که بسپارم علی جان خواهرت را
تو همانی که در آغوشم نمیشد جایت,اما
عاقبت اینجا گرفتم در بغل سر تا سرت را
جان بابا از زمین برخیز, آخر من چگونه؟
در عبای خود بریزم پاره های پیکرت را….
زخم پهلویت به یاد مادرم انداخت من را
آه مادر !میفرستم سوی تو پیغمبرت را…
لیلا علیزاده