پسری رفت به میدان و جهان ریخت بهم
نفس عالمیان از هیجان ریخت بهم
پدرش محو تماشای جمالش شده بود
در دلش از غم اکبر ضربان ریخت بهم
همه در معرکه گفتند پیمبر آمد
اشهد ان علی گفت اذان ریخت بهم
بین میدان همه جان مدح علی را می گفت
تیغ می راند و دل لشکریان ریخت بهم
هیچکس مرد نبرد نوهی حیدر نیست
لشکر دشمنش از ترس چنان ریخت بهم
هرکس از ترس به یک گوشه فراری شده بود
لرزه بر جان زمین بود و زمان ریخت بهم
آتش کینه برافروخت ز بغضِ لعلی
ناگهان قامت موزون جوان ریخت بهم
وسط لشکر دشمن به زمین افتاد و
بدنش را نی و شمشیر و سنان ریخت بهم
این طرف غرق به خون موی سر اکبر شد
در حرم آه که گیسوی زنان ریخت بهم
پدر آمد سر بالین پسر خورد زمین
از تماشا همهی کون و مکان ریخت بهم
همه جا بوی گل یاس می آید به مشام
فاطمه آمده انگار و جهان ریخت بهم…
مهدی چراغ زاده