شعر شهادت حضرت زهرا (س)
پیرزن 18 ساله
من بیشتر برای شما گریه می کنم
دیگر نپرس اینکه چرا گریه می کنم
آقا , تمام فاطمه نذرِ نگاه توست
آری امیر , داغ تُرا گریه می کنم
از دست مهربانیِ همسایه ها دگر
از این به بعد پیش خدا گریه می کنم
جانی نمانده است که ریزم به پایتان
بی جانم و بدون صدا گریه می کنم
گفتم برای فاطمه جانی نمانده است
حتی برای اشک , توانی نمانده است
گفتی بمان , امان بده با حیدرت برو
وقت سفر رسیده , امانی نمانده است
بعد از سه ماه , ماه به تو سر زده , بیا
سیرم نگاه کن که زمانی نمانده اس
این پیرزن , جوانِ دو سه ماهِ قبلِ توست
در پیکرم اثر زجوانی نمانده است
ماهِ شکسته ی نود و پنج روزه ام
تا لحظه ی غروب , زمانی نمانده است
او رفت و هرچه بود , خدا برد با خودش
حتی ز قبر یار , نشانی نمانده است
محمد ناصری