همه ى شهر غرق خوابند و
پیر میخانه بى قرارِ خدا
پیرمردى که مادرش زهراست
بوده از کودکى بهار خدا
باز هم کوچه ى بنى هاشم
باز هم دود و آتش و هیزم
اُف به دنیاى بى وفاى شما
اُف به این بى حیایىِ مردم
خانه آتش گرفت این دفعه
دست هایش به ریسمان بستند
در آتش گرفته را اینبار
بى هوا روى کودکان بستند
بر سرش داد مى کشد نامرد
تا که عمامه بر سرش نکند
من بمیرم!قبول کرد آقا
تا جسارت به مادرش نکند
او سوار و پیاده در پى او
مى دود پیر مرد آل على
پا برهنه بدون نعلینش
شده تکرار درد آل على
هى زمین خورد پیش چشم همه
غم او تا به کربلا مى رفت
ناگهان یاد عمه اش افتاد
داد او تا خرابه ها مى رفت
عمه بود و یتیم هاى حسین
عمه بود و جماعتى خوشحال
عمه بود و سرشکسته ى او
عمه بود و قصه ى گودال
آه گودال و جسم بى رمقى
که نگاهش به آسمان ها بود
عده اى استخاره مى کردند
بین خولى و شمر دعوا بود..
آرمان صائمى