شعر ولادت پيامبر اكرم (ص)

یا رسول الله مدد

وقتی که آمنه به محمد سلام گفت
یعنی در آینه به محمد سلام گفت

آن دم گشود دست و پسر را بغل گرفت
یعنی ستاره بود و سحر را بغل گرفت

اسمش روی کتیبه‌ی دلها منبت است
آن که عقیده داشت خدا در محبت است

عالم «حجاز وحشی زیبا ندیده» بود
با آن همه نشانه خدا را ندیده بود

عالم چموش بود و فقط شیهه میکشید
از دست جهل ، دست به سر صیحه میکشید

عالم مریض بود و بدون طبیب بود
عالم غریبه بود و بدون حبیب بود

عالم ضمخت بود تبسم بلد نبود
بر دختران خویش ترحم بلد نبود

حالا خدا دوباره نفس تازه میکند
قرآن خطی است که شیرازه میکند

حالا خدا میاید و خیرات میکند
چشم حجاز را به گلی مات میکند

میخواست حق که این گره اینگونه وا شود
تا یک یتیم «قَیّم» ام القرا شود

پا بر زمین گذاشت چنان که به مغز ، هوش
آتشکده به پای قدم رنجه اش خموش

با حیرت ایستاد عوالم به پای او
قبله نیاز داشت به قبله نمای او

زد با تبر شکست دل بت پرست ما
آورد و داد دست علی را به دست ما

وحید عظیم پور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا