آب سردِ فرات هم آن روز
شد مُبدّل به نارِ بی رحمی
مادر او نداشت از مهرش
این چنین انتظارِ بی رحمی
تک و تنها حسین گیر افتاد
در میان تـبارِ بی رحمی
رحمت الله واسعه دَمِ عصر
عاقبت شد شکارِ بی رحمی
بی حیایی در آن شلوغی شد
با سنان , دستیارِ بی رحمی
بوسه برداشت از دهان حسین
حربه ی نیزه دارِ بی رحمی
پس حوالت به گردن او داد
تیغ خود را سوارِ بی رحمی
استخوان گلوی خُشکش را
دیـد تحتِ فشـارِ بی رحمی
آه ؛ عمّامه ی حسین افتاد
در کــف نابکارِ بی رحمی
پُر شد از زیور و زَر و خَلخال
جیب سرمایه دارِ بی رحمی
محمّد قاسمی