نشنید کسی سوز صدای سخنم را
دیدند ولی لحظه ی پرپر شدنم را
مشغول دعا بودم و مشغول مناجات
بستند به سر نیزه سنان ها دهنم را
با ضربه ی شمشیر جدا کرد حرامی
بر سینه ی من دست عزیز حسنم را
در پیش دوتا چشم تر مادرم آن ها
بردند به غارت ز تنم پیرهنم را
پس حمزه کجائی که بیائی و ببینی
مثله شدن تک تک اعضای تنم را
در قتلگه آمد پس از این واقعه زینب
حق داشت که زینب نشناسد بدنم را
با دست خودم هدیه به او دادم و رد کرد
آنکس که چنین برد عقیق یمنم را
پر بود شکم ها همه از نان حرام و
نشنید کسی سوز صدای سخنم را…
محسن صرامی