من به شوق نگاه معشوقم
مینشینم گذر کند شاید
او که رد شد قسم دهم او را
شب ما را سحر کند شاید
من به شوق نگاه معشوقم
مینشینم گذر کند شاید
او که رد شد قسم دهم او را
شب ما را سحر کند شاید
این روزها نگاه تو از خون دل تر است
گویا دلت حسینیه ی اشک مادر است
شال عزا دوباره نشسته به دوش تو
شالی که حیف, سوخته از آتش در است
بی تو هر جا می روم احساس غربت می کنم
راه بر جایی ندارد هر چه همت می کنم
بی تو آرام و قراری نیست در دنیای ما
دور مانده از خوشی با هر که صحبت می کنم
ما آه سرد از دل مضطر کشیده ایم
بار فراق با مژه ی تر کشیده ایم
همساز روزگار به عشق تو بوده ایم
از دوری تو رنج مکرر کشیده ایم
در خانه کیست تا که مرا یاری ام کند؟
با این همه گناه و خطا یاری ام کند
گفتم دخیل حضرت صاحب زمان شوم
گفتم قسم به فاطمه تا یاری ام کند
با کدام آبرویی روزشمارش باشیم
عصـرها منتظر صبح بهارش باشیم
کاروان سحرش بهـر همه جا دارد
تا که جا هست,چرا گرد و غبارش باشیم
با “محبت” آمدی, صید کمندم کرده ای
با همین ترفند ساده, پایبندم کرده ای
بی بهاتر از همه هستم ولی با لطف خود
در میان عاشقانت ارجمندم کرده ای
عُمْر خود را به تمنّا گُذراندن خوب است
صبح و شب در طلبت اشک فشاندن خوب است
چشـمهای تو اگر ساقی مجلس باشـنــد
دست بر پهلوی پیمانه رساندن خوب است
ای وعده ی پیغمبر مختار برگرد
با ذوالفقار حیدر کرار برگرد
چشم انتظار تو نشستیم و نوشتیم
با اشک های حسرت دیدار … برگرد
بیا که تا تو نیایی بهار بی معناست
خوشیِ مردمِ این روزگار بی معناست
تب فراق تو بیچاره کرده دنیا را
بدونِ تو به دلِ ما قرار بی معناست
می خواستم غلام تو باشم ولی نشد
زیبنده ی سلام تو باشم ولی نشد
می خواستم مطیع فرامین تو شوم
فرمانبر پیام تو باشم ولی نشد
ای سفر کرده دلم همسفرت می باشد
اشک من هدیه ی چشمان ترت می باشد
باعث گرمی میخانه اگر گردیدم
اثر لطف و دعای سحرت می باشد