چقدر اشک بریزم ز جدایی آقا
من دلم تنگ شده تنگ, کجایی آقا
همه دارند به تنهایی من میخندند
به همه گفته ام این جمعه می آیی آقا
چقدر اشک بریزم ز جدایی آقا
من دلم تنگ شده تنگ, کجایی آقا
همه دارند به تنهایی من میخندند
به همه گفته ام این جمعه می آیی آقا
کیست تا خانهی ویرانشده تعمیر کند
تا مرا بر در میخانه به زنجیر کند
گرچه موسی نشدم طالب خضر عشقم
تا که راه و روشم یکسره تغییر کند
تو صاحبش شدی و هی زمان ادامه دار شد
نیامدی و روز و شب جهان ادامه دار شد
نشست تیر پشت تیر روی پلکهایت و
درابروان نافذت کمان ادامه دار شد
زیباترین بهانه برای سرودنی
تنها دلیل خلقت بود و نبودنی
با تو شروع میشود این بار شعر من
زیرا فقط تویی تو هوادار شعر من
از جمعه های بی توچه دلگیرمیشوم
جان خودم ز جان خودم سیرمیشوم
با هر نفس که میکشم اقرار میکنم
از این نبودنت به خدا پیر میشوم
خسته تر از آنم که فردایی بخواهم
مثل خودت هستم که تنهایی بخواهم
من پیش چشم خویش هم افتادم از چشم
پیش شما که جای خود, جایی بخواهم !
تا خانه ام از عطرِ دلْ انگیز تو خالی ست
گُلهایِ تَـنِ باغچـه , مثل گُلِ قالی ست
پژمردگی چهره ی گُل را عجبی نیست
وقتی که قد سرو در این باغ , هلالی ست
خدا کند به سر این انتظارها برسد
زمان مرگ خزانِ بهارها برسد
نشد اگر برسم من به پای بوسی تو
خدا کند که از آن سو غبارها برسد
سلام حضرت باران اجازه می خواهم
و با اجازه تان شعر تازه می خواهم
برای جَلد شدن آب و دانه لازم نیست
برای عشق سرودن بهانه لازم نیست
دل شده بی قرارِ چشم ترم
اشک باشد عیارِ چشم ترم
شد خزان روزگارِ چشم ترم
تا بیاید نگارِ چشم ترم
ای آنکه تو را برده ام از یاد کجایی
ای مانده به لبهای تو فریاد کجایی
شیرینی تو بر لبش افتاده و چندیست
از عشق تو مجنون شده فرهاد کجایی
فانی ام… آغاز و پایانی ندارم جز خودت
غیر مقدورم که امکانی ندارم جز خودت
سال ها محتاج نانم از تنور خانه ات
از کسی در سفره ام نانی ندارم جز خودت