شعر مناجات با خدا
در خشکسالی ام به گلستان رسیده ام
قحطی زده به رحمت باران رسیده ام
عمری است غرق لذت مستانه بوده ام
امشب ببین که زار و پشیمان رسیده ام
در را به روی بنده ی خود وا نمی کنی؟؟
حالا که سر به زیر و پریشان رسیده ام
مانند طفل گمشده ای هستم ای حبیب
در پشت خانه خسته و گریان رسیده ام
آب از سرم گذشته و خشکیده چشمه ام
دست مرا بگیر به پایان رسیده ام
آغوش باز و گرم تو باعث شده اگر
تا کویت ای کریم شتابان رسیده ام
از بندگی و ذکر و دعا دور بوده ام
با لطف اهل بیت به قرآن رسیده ام
حالم اگر بد است ولی شکر حق که بر
ماه بکاء بر شه عریان رسیده ام
دل مرده ام اگرچه… ولی خوب می شوم
تازه به روضه ی شه عطشان رسیده ام
این تشنگی کجا و لب تشنه ی حسین
آیا به درک روضه ی جانان رسیده ام؟
خواهر دوید سوی برادر به ناله گفت:
تا قتلگاه زخمی و بی جان رسیده ام
ای صید دست و پا زده در خون بلند شو
من را ببین که پاره گریبان رسیده ام
مهدی علی قاسمی