روزها می رود و خاطره ها می ماند
خاطراتی که به دل مانده مرا می ماند
یارها جمله روند و چه فراموش شوند
یار من هست همیشه به خدا می ماند
گر چه من بی کس و تنها شده ام در این شهر
از منِ مانده به ره رسم وفا می ماند
طوعه بر یاری من بود اگر چه زن بود
حرف نامردی این شهر به جا می ماند
رسم بیعت شکنی پیشه ی این مردم پست
بعد این ها چه نشانی ز حیا می ماند
کوفیان این همه پیمان شکن و ناعهدند
بهر مهمان چه مرامی به کجا می ماند
سر من گر چه جدا می شود از پیکر من
لیک در سینه ی من شور و نوا می ماند
شهر ها یکسره ویرانه به دوران گردند
لیک تا روز ابد کرببلا می ماند
کاروانی است که گردیده روانه این سو
سخنش تا به قیامت به صفا می ماند
کاروان آید و در وادی طف غرق به خون
چشم من جانب آن دشت بلا می ماند
کوچه ها قافله هایی به خودش می بیند
یادی از خاطره های اسرا می ماند
سر من بر سر دروازه ی کوفه چندی
تا که از راه رسد راس شما می ماند
با هلالی که غروبش شده زود از سرِ ظلم
هر چه دل همره آن راس جدا می ماند
محمد مبشری