شعر مصائب اسارت شام
سنگ جفا
در شهر کوفه اندکی بوی خدا نیست
بر پشت بام هایش به جز سنگ جفا نیست
اهداف سنگ هایی که می آید تو هستی
حتی یکی از سنگ ها هم در خطا نیست
رفتم که بردارم سرت را تا که افتاد
دیدم سرت گم گشته و در زیر پا نیست
من را ببخش وقتی رقیه بر زمین خورد
من دیر فهمیدم یکی از بچه ها نیست
اینجا جواب قاریان با چوب میدند
بس کن نخوان وقتی حیا نیست
چیزی به جز این دست ها بر سر ندارم
چادر کجا !؟ , معجر کجا !؟ , نیست
شاعر: ؟؟؟