شعر وروديه كربلا

خواهرت مضطر شده

آمدند از عرش حق؛ دور و برت محشر شده
خیمه برپا کرده ای و خواهرت مضطر شده

قلبش از جا کنده شد وقتی رسیدی کربلا
قلبش از دلواپسی پیوسه شعله ور شده

خواهر است و درد را میخوانَد از چشمان تو
دردِ غربت داری و چشمانِ خواهر “تر” شده

دوست میدارد برادرزاده هایش را عجیب
جانش از دلشوره، درگیرِ غمی دیگر شده

بیقرارِ این صدای دلنشین است و مدام
سخت بیتابِ اذان هایِ علی اکبر(ع) شده

لحظه لحظه مَشک را لبریز می‌بیند از آب
حالِ سقّای حرم از هر زمان بهتر شده

مادرانه بوسه زد…آرامش جانِ رباب(س)-
دستهای کوچک و گرم ِ علی اصغر(ع) شده

میرود خندان رقیه(س)‌جان در آغوش حسین(ع)
عمه زینب(س) خیره سمتِ این پدر-دختر شده

عمه زینب(س) خاک را برداشت استشمام کرد
بوی خون میداد و آغازِ غم ِ حیدر(ص) شده

گفت برگردیم ای جانِ برادر…جانِ من!
بیقرارم!… بیقرارِ پیکرت مادر شده
 
خواب دیدم زخمی و با تشنگی جان میدهی
خواب دیدم حنجرت مجروح با خنجر شده

پیکرت که بود روزی زینتِ دوش نبی(ص)
خواب دیدم روی خاک افتاده و بی سر شده!

 مرضیه عاطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا