دست بردار دلم نیست غم انگار خدا
دست بردار دلم نیست غم انگار خدا
چه کنم با غم این بانوی بیمار خدا
یک نفر نیست بگوید که در این شهر غریب
یاس دلخسته کجا و در و دیوار خدا !!
پهلوان بودم و یکباره زمین گیر شدم
صورتی مانده از آن حیدر کرّار خدا
چند وقتی است فقط خیره به حال حسن ام
نیمه شب می شود از خواب که بیدار خدا….
کاشکی جنس در خانه ام از چوب نبود
تا نمی سوخت گل و غنچه و گلزار خدا
کاشکی شکل در خانه من جوری بود
که نمی خورد به یارم نوک مسمار خدا
پیش چشمم دو سه باری است که هی می افتد…
سر به دیوارم و او دست به دیوار خدا
گاه اسماء صدا می کندم گه فضه
صاحب چشم کبودی که شده تار خدا
گاهی از در که می آیم نفس ام می گیرد
باز چشم من و خون در و دیوار خدا
می رسد زینبم از راه , دلم می ریزد
چه کنم با غم این طفل پرستار خدا؟!
مدتی هست به سر چادر خاکی کرده
جای آن معجر و آن چادر گلدار خدا….
….
همه مشغول دعایند ولی می دانم
می رود از بر من فاطمه اینبار خدا
من به فکرم چه کنم موقع برداشتنش
دست بردار دلم نیست غم انگار خدا
شاعر : مهدی صفی یاری